تو...پنجـــره ی شعرهایم را
گشوده ای....
ومن هنوز
به انتظار آمدنت
نشسته ام
...
درخت شعرهایم
به گُــــل نشسته است
بیا به دیدارم....

گاهی وقتها دلم میخواهد بگویم: من رفتم ؛ باهات قهرم ، دیگه تموم!
دیگه دوستت ندارم …..
وچقدر دلم میخواهد بشنوم: کجا بچه لوس !؟ غلط میکنی که میری …..
مگه دست خودته ؟ رفتن به این راحتی نیست !
اما …. نمیدانم چه حکمتیست که آدمی
همیشه اینجور وقتها میشنود : به جهنم …
زیاد فرق نکرده ... !
خودشه ... ؛
فقط اونی که داره دست تو دست باهاش میره
من نیستم ...
.
یاد ندارم نابینایی به من تنه زده باشد اما هر وقت تنم به جماعت نادان خورد گفتند: کوری ؟!
.
روزگارت بی نیازاز جماعت نادان باد.
گاهی سکوت
یعنی “اما” … یعنی “اگر” …
یعنی هزار و یک دلیل که “دل” میترسد بلند بگوید